|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
پدرم مرد دانایی بود گه گداری پندم میداد همیشه میگفت : پسر جان مبادا با آبروی کسی بازی کنی مبادا دختر مردم بشه چک نویس احساساتت مبادا دختری رو دلبسته خودت کنی و فرداها نتونی جوابگو باشی یک روز در جواب همه ی نصیحت هاش ، نیشخندی زدم و گفتم : ای بابا ؛ دوره ی این حرفا گذشته دخترای این دوره زمونه خودشون چراغ سبز میدن خودشون دلشونه... خودشون از خداشونه... ♥•٠· پدرم تو چشمام نگاه کرد و گفت : پسر جان زلـیـخـا زیاده ، تو " یـوسـف " باش...!!! همین که این جمله رو شنیدم مو به تنم سیخ شد زبونم بند اومد دیگه هیچ جوابی نداشتم که بدم واقعا هم حق میگفت همیشه زلـیـخـا زیاد بوده و هست ؛ اون منم که باید " یـوسـف " باشم.....
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
اخلاق و عرفان اسلامی ,
اخلاق عارفانه ,
,
:: برچسبها:
یوسف ,
یوسف پیامبر ,
پاکدامنی یوسف ,
توصیه ,
پند پدر ,
همیشه زلیخا بوده و هست ,
احسان ,
نیکی ,
داستان حضرت یوسف ,
داستان کوتاه پیامبران ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه اخلاقی ,
داستان کوتاه مذهبی ,
اندیشه و مذهب ,
وبگاه کانون فرهنگی تبلیغی طه ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1708
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 مرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
السلام علیک یا اباعبدالله (علیه السلام)
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
,
:: برچسبها:
مرده ای که بوی گلاب میداد ,
خواندن زیارت عاشورا ,
زیارت عاشورا ,
فواید خواندن زیارت عاشورا ,
زیاد خواندن زیارت عاشورا ,
داستان کوتاه ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه اخلاقی ,
داستان کوتاه مذهبی ,
اندیشه و مذهب ,
وبگاه کانون فرهنگی تبلیغی طه ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1975
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 مرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
حضرت یوسف از بالاى قصر جوانى را دید كه با لباسهاى مندرس از كنار قصر عبور مى كرد، جبرئیل به حضرت عرض كرد: این جوان را مى شناسى ؟ حضرت یوسف فرمود: نه . جبرئیل فرمود: این همان طفلى است كه در گهواره به سخن آمد و نزد عزیز مصر به پاکدامنی و طهارت تو شهادت داد .. حضرت یوسف فرمود: او را بر من حقى است ، پس دستور داد، جوان را آوردند و امر كرد او را لباسهاى فاخر پوشانیدند و انعام زیاد در حق او ارزانى فرمود... با نگاه به این منظره جبرئیل به خنده آمد ! حضرت یوسف فرمود: آیا احسان ما كم بود كه به نظر تحقیر تبسم كردى !؟ جبرئیل عرض كرد. غرض از خنده من این است تو كه مخلوقى هستى در حق این جوان به واسطه یك شهادت بر حقى كه درباره تو در حال خردسالى و بى اختیاری داده بود این همه احسان كردى ، پس پروردگار بزرگ در حق کسی که بر توحید و وحدانیت او گواهی داده ، چقدر احسان خواهد فرمود ... ┘◄ خزینة الجواهر مرحوم نهاوندى
:: موضوعات مرتبط:
زندگی نامه ,
پيامبران ,
حكايات پند آموز ,
اخلاق و عرفان اسلامی ,
اخلاق کاربردی ,
,
:: برچسبها:
یوسف ,
یوسف پیامبر ,
احسان ,
نیکی ,
داستان حضرت یوسف ,
داستان کوتاه پیامبران ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه اخلاقی ,
داستان کوتاه مذهبی ,
اندیشه و مذهب ,
وبگاه کانون فرهنگی تبلیغی طه ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 2082
تاریخ انتشار : شنبه 25 مرداد 1393 |
نظرات ()
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 166 صفحه بعد
|
|
|